داستان3
-تولد-
داگلاس تاحالا غمگين براي جين بودولي مادر جين ومادر خودش باكمك آنا دختر خوبي برگزيذه بودند تا داگلاس
با اون آشنا بشه وهمينم شد.راستي ديروز ويليام خودشو براي ذيذن سلن كشت!ميپرسيد چطوري؟اينطوري:
"سلن و آنا توي باغ سلطنتي قدم ميزدن كه يهو يه صدايي گفت:"سلن!چيدن اين همه گل خاردار آسون نبود
ولي..."سلن حرف اونو قطع كردوگفت:"عشق من ارزششو داره!نه؟"
-بله!
-مري هم كه بهآنها پيوسته بود به كمك ويليام رفت تا در حمل رزهاي تيغدار تنها نباشددهانش از تعجب باز
مانده بود.
سلن مشغول صحبت با آنا شد.سزانجام ويليام از آنا اجازا خواست لحظه اي با سلن تنها باشد.وقتي آنا رفت
ويلي لبان سلن را با تمام عشقش بوسيد و ان شب پيوندي آسماني در گرفت و به تندفيلد نما و ارزش
بيشتري بخشيد.
2سال بعد--------------------------------------------------------------------------------------------------------
2سال از ازدواج سلن و ويلي{ويليام}ميگذشت.سلن با موافقت ويلي باردار شده بود.7ماهه!
آنا هم هنوز به ازدواج با برايان فكر ميكردوگرچه برايان بي نقص بود!
هانا وجك تصميمي براي بارداري هانا نداشتند.ولي ناگهان اتفاقي اوقات جك را سخت بهم ريخت!چه
اتفاقي؟
بله! كم كم اوضاع جسمي وبدني هانا بهم ميريخت.سرانجام پس از5ماه بيقراري او جك به شكم ورم كرده
اش مشكوك شده بود كه بدون اطلاع هانا پزشكي را به دربار سلطنتي احظار كرد تا ببيند چرا اينقدر حال و
روز هانا نابسامان است!سرانجام وقتي دكتر در حال معاينه ي دردناك هانا بود جيغ بلندو
غليظي سكوت حاكم بر فضا را سخت شكست.اين صداي وحشتناك از هانا بود كه درحال زجه زدن انجام
داد.به همين خاطر جك سريع لبان هانا را بوسيد وبه او گفت:"طاقت بيار عشق من!تو با خودت چيكار كردي؟"
وسكوت برقرارشدو شب سپري...
2ماه بعد-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
هانا گريه كنان به اتاق آنا رفت ودر حالي كه اشك ميريخت به او گفت:"من چيكار كردم؟آنا!كمكم
كن!توروخدا!اين بچه ي نحصي مكه تو شكممه اشتباهيه!باور كن.من با جك چيكار كردم؟واي!
- چي شده هانا؟واي!چرا از شيكمت خون مياد؟چقدر ورم كرده!تو بارداري!!!؟چرا اينو من الان بايد بفهمم؟
-نميدونم دردم بيشتر از حدشه!جك كتكم زد...
-اوه!پسره ي حروم زاذه!به چه حقي تورو زد؟چجوري...
-نمي دونم چي شد.فقط به خاطر اينكه ناگهاني باردار شدم!گناهي نداره من تقصير كارم!
وهانا همه چيزرو براي آنا تعريف كرد حتي ماجراي چجوري باردارشدنشو!
وآنا هانا رو به مطب بزد وخودش راهي خانه ي هاناي بيچاره.با دستانش محكم در خانه را كوبيد.وقتي در باز
شدو صورتي كه حيف صاحبش جك بود آنرا باز كرد....
ادامه دارد...