داستان 2
-غم بزرگ-
تينيا از ازدواج با ديويد خوشحال بود وراضي!{البته اكثرا آدما پشيمون ميشن!!!!}
اليندا وجرج كه 3سال بود ازدواج كرده بودندوبچه دار نمي شدند حالا به آرزويشان رسيده اند.اليندا 4ماهه
است.جرج از1سال پيش اسمي براي كودكش پيدا كرد.اگر دختر بود:اشلي واگر پسر بود:جيمز
درهر حال حالا ليدي جانسنمن وهاك نيز ازدواج كرده اندو1ماه نگذشته ليدي جانسمن حامله است.
سوزانا واريك كه در كاخ ماندندو2كودك به نام هاي ايميلي و آنسل دارند.
ولي يك اتفاق بد زندگي اهالي تندفيلد را كنفيكون كرد.مي پرسيد آن اتفاق تلخ چه بود؟بله از دست دادن يك
فرد مهم!ولي او كيست؟او جين دختر زيباي عمارت بود.در واقع اهميت او به دليل زيبايي اش نبود بلكه او در
يك مدرسه ي فقيرانه در شرق به كودكان فقيرومعلول درس مي داد واين سخت بود كه آن كودكان را براي
هميشه تنها بگذارد.بيچاره داگلاس وقتي ميفهميد كسي كه بااو عقد بوده روحش ميميرد.
همه سعي ميكردند در كاخ اين موضوع را از داگلاس 30ساله پنهان كنندولي سرانجام اوفهميد.به گوشه اي
رفت حسابي با خدا صحبت كرد كه چرا جين؟چرا او؟
آنا كه در پشت داكلاس ايستاده بود به او گفت:داگلاس!مي تونم چندلحظه وقتتو بگيرم؟داگلاس گفت:
خدا جونمو ازم گرفت آنا!جين زندگي من بود.وآنا با مكث كفت:من مي فهمم...ولي داگلاس حرفشو قطع
كردوگفت:شنبه رفته بود خريد.3تا تيكه لباس براي آينده ي بچه ي نداشتمون خريدوبعد هم يه شال گردن
آبي براش بافت.تو بودي چجوري دوري عشقتو تا ابد تحمل ميكردي؟ها؟
آنا اشك هاي الماس مانندشو از روي گونه هاش پاك كردوگفت:ببين تو واقعا حق داري ولي بايد خودتو
سربلند از سختي هاي زندگي بيرون بياري.ببين روح جين اينجاس فقط جسمش رفته!اون هنوز كنارته!
مطمئن باش هميشه باتوئه!تو اونو نمي بيني ولي اون تورو خوب مي بينه!داگلاس!من يقين دارم كه مرگ
عزيزانمون نبايد مارو از ترقي بازداره ونذاره پيشرفت كنيم!الان جين منتظره كه تو بلند بشي وبه همه بگي
كه ميخواي زندگي كني!داگلاس به خودت بيا!انگار كه حرفاي آنا روي داگلاس اثر گذاشته بود.از آنا تشكر
كردو تا خوشبختي رفت.
نظرات شما عزیزان: