5---

سه شنبه 17 تير 1393
ن : sara&sahar

5---

-ادامه ي داستان 5-

هانا در حالي كه آنياي كوچك را به آغوش كشيده بود اشك ميريخت.آنا در كنار او به همراه خواهر باردارش.سلن نشسته بود.سلن1ماهه بود.خانواده همه آنجا حضور داشتند وبه هانا تبريك ميگفتند.ولي ناگاه هانا از جايش بلند شدوگفت:لطفا براي چند دقيقه به من گوش كنيد.من قرباني روحي يك اتفاق بودم كه حالا 10ماهي از وقوعش ميگذرد.اتفاقي كه نه تنها زندگي من بلكه همسر بيهمتايم.دوست صميمي ام و سرنوشت يك كودك را بهم زد.گرچه دوست ندارم آن واقعه را دوباره به خاطر بياورم ولي بايد گفت.حدود10ماه پيش من تحت فشار بودم از چندلحاظ.در هرحال اين كودك بينوا به من تعلق ندارد...        

وقتي سخنراني 37دقيقه اي هانا تمام شد صداي دست زدن سالن را پر كرد.درهمين حال جك كه اشك ميريخت باگل رزي به طرف هانا دويد.هانا اول فاصله گرفت ولي كمكم بهم نزديك شدند.لبهاي هانا روي لبهاي جك قرار گرفت وشادي تالار رافراگرفت.

------------------------------------------------------------------------------------------------پايان اين داستان-----



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان الين ها-رازي ناگفته... و آدرس elinsstory.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.